کد مطلب:129806 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:147

امام سجاد رودرروی ابن زیاد
شیخ مفید گوید: چون علی بن الحسین (ع) را نزد ابن زیاد آوردند، گفت: تو كیستی؟ فرمود: من علی بن الحسین (ع) هستم. گفت: مگر خداوند علی بن الحسین (ع) را نكشت؟ فرمود: برادری به نام علی داشتم كه مردم او را كشتند. ابن زیاد گفت: نه خدا او را كشت. علی بن الحسین (ع) فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را می ستاند. [1] .

ابن زیاد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادی؟ و همه ی آنچه را هم كه می خواستی هنوز نگفته ای! او را ببرید و گردن بزنید.

در این هنگام حضرت زینب (س) به او چسبید و گفت: ای ابن زیاد خونهایی كه از ما ریخته ای تو را بس است. سپس امام (ع) را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمی شوم، اگر او را می كشی مرا نیز با او بكش!


ابن زیاد مدتی به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: شگفتا از خویشاوندی! به خدا سوگند گمان می كنم كه دوست دارد وی را با او بكشم! او را واگذارید تا در كارش بیندیشم. [2] .

در روایت ابن اعثم كوفی آمده است: ابن زیاد رو به علی بن الحسین (ع) كرد و گفت: مگر علی بن الحسین كشته نشد؟

فرمود: او برادر من و بزرگ تر از من بود و شما او را كشتید.

او بر شما حقی دارد كه در روز قیامت خواهد ستاند!

ابن زیاد گفت: ولی خداوند او را كشت!

سپس علی بن الحسین (ع) فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را می ستاند». [3] و خدای فرموده است: «هیچ كس بدون اجازه ی خداوند نمی میرد». [4] .

ابن زیاد به یكی از همنشینانش گفت: وای بر تو! او را معاینه كن. گمان می كنم كه به سن بلوغ رسیده باشد. آنگاه مری بن معاذ احمری او را به كناری برد و نگاه كرد و نشان بلوغ را در او دید. سپس وی را نزد عبیدالله باز گرداند و گفت: آری، خداوند كار امیر را راست گرداند. به سن بلوغ رسیده است. [5] .

گفت: هم اینك او را با خود ببر و گردن بزن!

گوید: در این هنگام عمه اش زینب، دختر علی (ع)، خود را به او آویخت و خطاب به


ابن زیاد فرمود: ای پسر زیاد! تو هیچ یك از ما را باقی نگذاشته ای، اگر قصد داری او را هم بكشی مرا نیز همراه او به قتل برسان!

پس علی بن الحسین (ع) به عمه اش گفت: شما سكوت اختیار كنید تا من با او صحبت كنم. آنگاه رو به ابن زیاد كرد و گفت: آیا مرا تهدید می كنی؟ مگر نمی دانی كه ما به قتل عادت داریم و كرامت ما شهادت است!

ابن زیاد خاموش ماند و گفت: اینان را از نزد من ببرید و آنان را در سرایی كنار مسجد اعظم جای داد.... [6] .


[1] ص 309.

[2] الارشاد، ج 2، ص 17. در تاريخ الطبري (ج 3، ص 337) آمده است كه زينب گفت: اگر مؤمن هستي تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر او را بكشي مرا نيز با او بكش؛ و امام سجاد (ع) ندا داد: اي ابن زياد، اگر ميان تو و آنان خويشاوندي است، مردي پارسا را با آنان بفرست تا همانند مسلمانان با آنان همراه باشد. نيز ر. ك. اعلام الوري، ص 247.

[3] زمر (39)، آيه 42.

[4] يونس (10)، آيه 100.

[5] ادعاي اينكه ابن زياد در صدد كشف بلوغ امام (ع) برآمد، نادرست است؛ زيرا در آن هنگام عمر امام (ع) به روايت زبير بن بكار، 23 سال و به روايت واقدي 28 سال بود. اما سخن ابومخنف، لوط بن يحيي و هشام كلبي، مبني بر اينكه وي خردسال بود و ابن زياد در صدد كشف بلوغش برآمد تا او را بكشد، درست نيست. بلكه اين داستان مربوط به عمر بن حسن (ع) است كه با اسيران همراه بود. (ر. ك. سرالسلسلة العلوية، ابونصر بخاري، ص 31).

[6] الفتوح، ج 5، ص 142.